داستان جالب

مردی می خواست ازدواج کند پس در جست جوی

خرمند بود وبا او مشورت کند سر انجام یکی به او

گفت در این شهر جز ان پیر مرد دیوانه

که خود را به دیوانگی زده و با کودکان

بازی می کند انسان خردمندی وجود ندارد

پیرمرد دیوانه سوار نی شده بود با کودکان

بازی می کرد مرد به طرفش رفت واز او

خواست که یک لحظه پیش او بیاید پیرمرد

قبول کرد مرد گفت می خواهم در این

محل ازدواج کنم به نظر تو چه زنی

شایسته من است پیر مرد گفت

در جهان سه نوع زن وجود دارد

زنی که تمام کمال مال توست دیگری

نیمه اش مال توست ونیمه دیگر نه

سومی اصلا مال تو نیست پیر مرد

این حرف زد و از او دور شد مرد

که راز حرف های او نهفیده بود به

طرف رفت وفریاد بیاد و شرح ای حرف ها

را که گفتی بگو یر مرد به طرف او رفت

و گفت اولی دختری است که تمام وکمال

مال توست دومی زن بیوهای که از

شوهرش خاطر خوبی دارد و سومی

زن بیوه ای است که از شوهر قبلی است که بچه دار

د ومحبتش تمام وکمال متوجه شوهر

قبلیش است مرد گفت ای پیر مرد

با این که عقل و ادب چرا خودت

را به دیوانگی زدد پیرمرد

گفت مرا میخواستن قاضی شهر

کنند اما قبول نکردم اما انها میگفتن

که ما عاقل تر از تو نداریم پس به

ناچار خود را به دیوانه زدم تا از من دست بردارند

چند مورچه به روی صحفه کاغذی حرکت می کردن

د

نوشته های روی کاغذ را که دیدند یکی از ان رو

به دیگری کرد و گفت این شکل های عجیب را که اینجا می بینی کار قلم

مورچه دوم نه این ها را انگشت رسم کرده است

مورچه سوم گفت نه اشتباه می کنی این کار بازوست

مورچه های دیگر هم هر یک در این باره حرفی گفتند تا

سرانجام مورچه ای که بزرگتر از ان

گروه و عاقل ترین از دیگرتن بود گفت

این ها کار عقل جان است اما ان مورچه

هم نمی دانست اگر نمی دانست اگر

عنایت خداوند نباشد عقل و جان هم برشما جانی تبدیل می شوند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد